کد مطلب:229905 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:293

حج فقرا
زندگی آن چنان، او را در تنگنا قرار داده كه پاك از دل و دماغ افتاده بود. با وجود این كه بچه ی آخر خانواده بود ولی از همه خواهرها و برادرهایش پیرتر نشان می داد. می شد ردپای تمام چین و چروكهای صورتش را گرفت و به یك بدبیاری رسید! از حاصل ازدواج اول، یك دختر برایش مانده بود كه پیش از به دنیا آمدن او، شوهرش جوان مرگ شد و به قول خودش با اصرار و فشار خانواده، به او دوباره شوهر داده



[ صفحه 58]



بودند. همسر دوم كه او مردی بسیار هوس باز و غیرمسئول بود و از همسر اول خود چهار بچه داشت، اصلا با دختر خودش نمی ساخت ولی او چهار بچه ی همسرش را با زحمت زیاد، مثل فرزند خودش و حتی با كار در كارگاههای قالی بافی، جمع وجور می كرد، آنها را به مدرسه می فرستاد و به كارهایشان رسیدگی می نمود.

از همان ابتدای زندگی متوجه شده بود كه شوهرش معتاد است ولی از ترس آبرو، دم برنمی آورد! آخر كاریها كار شوهرش به جایی رسیده بود كه حتی بچه هایش را بدرستی نمی شناخت! گاهی آنها را، دایی خطاب می كرد! گاهی به آنها، عمو می گفت! و گاهی هم آنها را نان خور اضافی می دانست!

از ابتدای جوانی مجبور بود به كارهای سخت و طاقت فرسا، تن دهد تا بتواند شكم هفت نفر را سیر كند! احساس می كرد پناهگاهی برای چهار بچه ی همسرس شده، كه از نعمت پدری مسئولیت پذیر و مادر، محروم شده بودند. یك یك بچه ها را از آب و آتش درآورد و حالا بعد از گذشت سالهای سال، هر كدامشان نسبت به هم سن و سالهای خود، دستشان به دهانشان می رسید! انصافا او را هم از یاد نبرده بودند.

هر سال ایام حج كه می رسید به هر سختی كه بود بچه هایش



[ صفحه 59]



را برمی داشت و خودش را به حرم مطهر می رساند. بچه ها را در گوشه ای از حرم می نشاند و پس از این كه چندین بار به آنها تأكید می كرد كه از جایشان بلند نشوند، به سمت ضریح مطهر به راه می افتاد و با این احساس كه به زیارت خانه ی خدا مشرف شده! با جان و دل، هفت مرتبه ضریح را طواف می كرد و در طی طواف، مرتب تكرار می كرد: «جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرایی!»

آن روزها، قسمت خانم ها و آقایان از هم جدا و حرم مثل این روزها، شلوغ نبود. پس از طواف به سوی بچه ها برمی گشت و بعد از زیارت آقا، حرم را ترك می نمود. از وقتی كه یادش می آمد یكی از نقاط روشن و شفاف زندگیش زمانی بود كه به حرم مطهر مشرف می شد. تمام دلخوشیش در این دنیا این بود كه بچه های همسرش را درست به چشم بچه ی خودش نگاه كرده بود و شاید اگر او نمی بود، سرنوشت آنها هم دست كمی از سرنوشت پدرشان، پیدا نمی كرد!

یكی از بچه های همسرش، چندین سال بود كه در یك كاروان حج، مسئولیتی داشت و از همان سالهای اول كار در آن كاروان، هر سال به او قول می داد كه او را به حج ببرد ولی تاكنون هر سال در گیرودار اعزام حجاج، با نگاهی ترحم آمیز به او گفته بود: «نشد جایی براتون پیدا كنم!



[ صفحه 60]



ان شاء ا... سال دیگه شما رو با خودم می برم!»

امروز صبح هم بعد از دیدن مادرش همان حرفهای سالهای پیش را تكرار كرده بود و به هر دلیلی قصد داشت امسال مادر خانمش را به عنوان خدمه كاروان به حج ببرد و او هم دیگر از تشرف به خانه خدا ناامید شد!

ماه ذیقعده بود. همانند سالهای قبل ولی زودتر از آن سالها، پس از ناامیدی از تشرف به حج، راهی حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا (ع) شد. در راه مرتبا از اعماق وجود تكرار می كرد: «جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرایی».

با دلی شكسته، خودش را به حرم رسانید. حرم خیلی شلوغ بود، آن قدر شلوغ كه بسختی می توانست قدم بردارد. صحنها را به هر سختی كه بود پشت سر گذاشت و پس از گرفتن اذن دخول، وارد دارالسعاده شد. جمعیت به قدری زیاد بود كه حتی گاهی پاهای زائرین روی پای هم قرار می گرفت. خودش را بسختی از بین زائرین عبور داد و به داخل دارالزهد رسانید. انواع و اقسام چهره ها، گویش ها، لهجه ها، رده های سنی و مشتاقان زیارت در حرم حضور داشتند و با وجود تفاوت با هر یك از آنها، با همه آنها در یك چیز مشترك بود و آن هم در قطرات اشكی بود كه بر گونه اش جاری شده بود!



[ صفحه 61]



مثل همیشه، همین كه چشمش به ضریح افتاد، اشك مثل سیل از گوشه چشمانش جاری شد، پهنه صورتش را پوشانید و داخل شیارهای آن روان گردید. با جلوی چارقدش، صورتش را از قطرات اشك پاك كرده و در حالی كه از عمق وجود تكرار می كرد: «جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرایی»! چشمانش را به ضریح دوخت.

دیگر شلوغی برایش بی مفهوم بود. سرش درست بر روی پشت خانمی قرار گرفته بود. به هر ترتیبی كه بود از بین زائرین فضایی را یافت، سرش را از آن فضا عبور داد و به ضریح مطهر خیره شد. ساكت ساكت شده بود. صدای ضربه های قلبش را می شنید. جلو و جلوتر رفت، طوری كه به شعاعی از ضریح كه سالهای قبل گرد آن طواف می كرد، رسید. می خواست از آنجا شروع به طواف كند ولی نمی توانست! یك قدم به جلو می گذاشت، سیل جمعیت او را ده قدم به عقب می راند! یكی می گفت: «یا ضامن آهو!» دیگری می گفت: «یا امام هشتم»، یكی زیارتنامه می خواند، یكی چادرش را به پشتش بسته بود و سعی داشت دستش را به ضریح برساند و...

تا آن روز حرم را به این شلوغی ندیده بود. دیگر حتی نمی توانست از داخل جمعیت خارج شود. جایی هم نبود كه بنشیند! نمی دانست باید



[ صفحه 62]



چه بكند؟ با خود اندیشید كه از طواف چشم پوشی كند، همان جا منتظر بماند تا وقتی كه از ازدحام جمعیت، كاسته شود! مدتی را به همین گونه سپری كرد ولی گویا از زمین آدم می جوشید و حرم به هیچ عنوان، خلوت شدنی نبود. جمعیت او را با خودش به این طرف و آن طرف می كشید و او شكسته دل منتظر فرصت بود كه حداقل، خلوتی بیابد و با آقا به درد دل بنشیند! شلوغی به حدی رسیده بود كه حتی دیگر امكان دیدن ضریح را هم از او گرفته بود. فقط در این میان توانست سرش را بلند كرده و به سقف روضه منوره نگاه كند.

سقف، خلوت بود! لوسترها با شكوه خاصی بر آن، آرام گرفته بودند. آرامش خاصی - از این كه سعادت یافته كه در آن لحظه، در آن مكان ملكوتی باشد - سراپای وجودش را فراگرفته بود. دیگر به هیچ چیز، حتی به طواف ضریح هم نمی اندیشید! بوی عطرهای خوشبوی حرم، شامه اش را نوازش داد. احساس می كرد ضربان قلبش، تعدیل و انرژی از دست رفته اش را بازیافته است. همیشه به لوسترها، به قالیها، به پارچه های روی ضریح، به سنگها، حتی به غبار موجود در حرم غبطه می خورد. گاه دلش می خواست او جای آنها باشد! با خودش می گفت: «چه سعادتی نصیب این اجسام بی جان شده! سعادت همجواری مرقد



[ صفحه 63]



مطهر حضرت امام رضا (ع)! سعادتی كه هركسی، قادر به درك آن نیست!»

در همین افكار، غوطه ور بود كه ناگهان دختر خانمی كه درست، پشت سرش ایستاده بود، حالش به هم خورد و در حالی كه جیغ كوتاهی كشید، به روی وی افتاد. زائرین شروع به سروصدا كردند و او در حالی كه تمام نیروهایش را در دستهایش جمع كرده بود، سعی می كرد دخترك را نگه دارد، تا زیر دست و پای زائرین، آسیبی به او نرسد. مادر دختر در حالی كه بر سرش می كوبید، می گفت: «یا امام رضا! دخترم ناراحتی قلبی داره!» و در همین حال، زائرین را به اطراف هل می داد. فضایی دور او و دخترش به وجود آمد. بلافاصله یكی از خدام حرم جلو آمد، زائرین را به اطراف هدایت كرده و راه را برای خارج كردن دخترك از داخل روضه منوره، به سمت اتاق سیار پرستاری داخل دارالزهد، باز نمود. خادم جلو و یكی دو نفر از زائرین هم در حالی كه به مادر دختر در رساندن فرزندش به اتاق پرستاری، كمك می كردند، به همراه او، پشت سر خادم و به سمت اتاق به راه افتادند. به محض رسیدن به آنجا، دختر و مادرش را داخل اتاق كردند و دیگران را متفرق نمودند.

بغضی در گلویش خزید! ناامید از طواف ضریح در حالی كه به امام سلام می داد و سعی می كرد طوری از داخل دارالسعاده خارج شود كه



[ صفحه 64]



پشتش به ضریح مطهر نباشد، وارد صحن آزادی شد. صحن برغم شلوغی، از داخل حرم، خلوت تر بود. نسیم ملایمی باعث شد حالش روبه راه شود! به طرف آب نما رفت. صورتش را شست و مقداری آب نوشید. روی سكوهای سنگی كنار آب نما، رو به ایوان طلا، نشست. بغض داخل گلویش هر لحظه حجیم تر می شد و چشمهایش گویا دیگر از اشك، خشك شده بود. دلش می خواست فریاد بزند ولی توان فریاد نداشت! ناامید از طواف، به اطراف صحن، زائرین، كبوترانی كه گاهی بر فراز سر زائرین به پرواز درمی آمدند و گاهی هم روی طاقهای ایوان طلا می نشستند و... نگاه می كرد. ناگهان فكری به ذهنش رسید.

بلند شد. رو به روی ایوان طلا، درست مقابل ضریح ایستاد. چادرش را به كمر بست. چشمهایش درخشید! شروع به حركت نمود. آرام آرام قدم برمی داشت و چشمهایش اطراف را نظاره می كرد. خوشحال بود. شلوغی و ازدحام زائرین، فرصت تند راه رفتن را از او گرفته و این حالت باعث شده بود با اعتماد به نفس بیشتری قدم بردارد. به در خروجی صحن آزادی، بست شیخ حر عاملی رسید. روبه روی ایوان طلا، زیر لب زمزمه كرد: «جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرایی!» و به احترام كمرش را خم كرد و دست بر سینه گذاشت.



[ صفحه 65]



به سوی صحن انقلاب حركتش را ادامه داد. این صحن از صحن های دیگر خیلی شلوغ تر بود. طوری كه حتی جلوی پایش را هم نمی دید. به هر ترتیبی كه بود، آرام آرام حركت كرد. نگاهش را از پنجره ی فولاد به روی گنبد طلا انداخت و در همین حال به راه خود ادامه داد. نزدیك سقاخانه رسید. چشمهایش را بست. جلوی دیدگانش، تصویر ضریح منور آقا، در حالی كه با پارچه های سبز پوشیده و دسته های گل چهار طرف آن قرار داشت، تداعی داشت. صدای زائری را می شنید كه می گفت: «بیا علی! این ظرفو آب كن برا مادر بزرگت، تبرك ببریم! این آب با آبای دیگه ی حرم فرق داره!»... و...

چشمهایش را باز كرد زائرین را دید كه با ولع، آب سقاخانه را می نوشیدند و به تبرك می بردند. با قدمهای بسیار كوتاه، وارد صحن جمهوری اسلامی شد. ناگهان همسرش، مشكلاتی كه از جانب او برایش به وجود آمده بود، فرزندانش و مخصوصا پسری كه انتظار داشت روزی او را به بیت ا.. الحرام ببرد. در ذهنش مرور شدند. در همین افكار غوطه ور بود كه ناگهان خودش را روبه روی، ایوان طلای صحن آزادی یافت. ایستاد! نمی دانست می تواند ادامه دهد یا نه!؟ با خودش گفت: «تا هر جا بشه ادامه می دم! تو این مكان مقدس غریب نیستم، ضامن غریبان با منه!



[ صفحه 66]



من مهمون ایشونم!»

دیگر به شلوغی صحن ها نمی اندیشید. ایمان داشت كه او نیز جزئی از این كثرت جمعیت است. آرام آرام به راه افتاد. به صحن سقاخانه رسید. روبه روی پنجره ی فولاد، ایستاد. بیماران زیادی در حالی كه رشته های طنابی را به گردنشان انداخته و سر دیگر آن را به پنجره ی فولاد متصل كرده بودند، در انتظار شفا به سر می بردند. همه ی آنها در دل شكستگی مشترك بودند! بعضی از آنها رنگ پریده و بعضی هم قادر به نشستن نبودند و در حالی كه روی زمین دراز كشیده بودند، رویشان را با ملحفه پوشیده بودند. چهره ی بعضی ها اشك آلود بود، بعضی فقط چشمهایشان بی هدف به اطراف می گشت و بعضی ها را با نیت شفا، آب سقاخانه می نوشاندند. رشته های طناب متصل به بیماران ناگهان، این بیت را در ذهن او تداعی كرد:



«رشته ای بر گردنم افكنده دوست

می برد آنجا كه خاطرخواه اوست»



با زمزمه ی این بیت در حالی كه خدا را به خاطر سلامت خود شكر می كرد، با بغض در گلو راه افتاد.

روبه روی در خروجی صحن ایستاد. پرچم سبز گنبد طلا، مثل همیشه بر فراز آن در اهتزاز بود و باد با ملایمت آن را تكان می داد. به آقا!



[ صفحه 67]



سلام داد و صحن جمهوری اسلامی را پشت سر گذاشت. همان طور كه به راه خود ادامه می داد، صدای زنگ ساعت سر در خروجی صحن را كه تمام فضا را پر كرده بود، می شنید. سر به آسمان بلند كرد، گویا جانی تازه گرفته و خودش را فراموش كرده بود. دوباره روبه روی ایوان طلای صحن آزادی ایستاد. رو به ضریح آقا كرد و سلام داد. روبه روی ایوان طلا، گروهی رو به تابوتی در مقابل قبله، نماز میت می گزاردند. داخل صحن انقلاب گروهی از زوار، دور نرده های قسمت كبوتران حرم كه بچه ها با شور و شعفی خاص، به آنها نگاه می كردند، ایستاده بودند. پیرمردی، كاسه ای گندم را با دستهای لرزان و با احتیاط، طوری كه گویی دارد شیشه ی عمرش را حمل می كند به سمت كبوتران می آورد. یكی می گفت: «آقا! اگه بچه م دانشگاه قبول بشه، پنجاه تومن گندم، برا كبوترات، می ریزم!». یكی با حسرت كبوترها را نگاه می كرد و... و او در حالی كه احساس می كرد از پرواز كبوترها جانی تازه گرفته و از خستگیش كاسته شده است، به راهش ادامه داد.

داخل صحن جمهوری اسلامی، پسربچه ای، جلوی او، یك بسته آب نبات گرفت. یكی برداشت، با احترام به گوشه ی چارقدش گره زد و به راه افتاد. لحظاتی بعد، داخل صحن آزادی شد. خیس عرق شده



[ صفحه 68]



بود. روبه روی ضریح ایستاد؛ زیر لب جملاتی تكرار كرد و به راه خود ادامه داد. دختربچه ای دنبال تابوت پدرش داد می زد و در حالی كه چند نفر زیر بازوانش را گرفته بودند، تلاش می كرد خودش را از دست آنان رها كند. نگاهش را از صورت دخترك به آسمان برگرداند و به پرواز آرامبخش و خیالی كبوتران حرم، خیره شد. حركتش آرام تر شده بود. با هر طوافی كه می كرد، گویا سبك تر می شد. احساس می كرد قلبش از سینه بیرون آمده و به همراه او و پا به پایش، طواف می كند! احساس می كرد دوست دارد هوای معنوی اماكن متبركه را هر چه عمیق تر در سینه ی خود فرودهد.

داخل صحن سقاخانه، عده ای پیرزن را دید كه با كاروانی زیارتی به بارگاه حضرت رضا (ع) مشرف شده بودند. در چهره ی همگی آنها، براحتی می شد ردپای گرفتاری را پیدا كرد! گویا همه یك چهره داشتند! روی چادرهایشان، با پارچه هایی سفید، خطوط قرمزی نقش بسته بود كه اسم و آدرسشان را روی آن نوشته بودند. از كنار آنها گذشت. از صحبتهای مسئول كاروان آنها، متوجه شد كه كاروان زیارتی مربوط به كمیته ی امداد است. دلش می خواست برود و در جمع آنان بنشیند! دلش می خواست خطاب به امام بگوید: «آقا! كدوم یكی از اینا، پیش شما



[ صفحه 69]



عزیزترن؟ تا برم دس به دامنش بشم! آخه من ناچیز این درگاه! شاید اگه متوسل به كسی بشم كه زیارتش مورد قبول شما واقع می شه، شاید بواسطه ی او، منم...!»، قطره ی اشكی گوشه ی چشمانش را خیس كرد و وارد بست شد.

نزدیك حوض رسید. همین طور كه حركت می كرد، دستش را داخل آب حوض برد و به حركتش ادامه داد. دستش خود به خود از آب خارج شد. داخل صحن انقلاب، دختربچه ای سخت گریه می كرد. او مادرش را گم كرده بود و با هر پلكی كه می زد، سیلی از اشك از چشمانش جاری می شد. ایستاد و لحظاتی به دخترك و مردمی كه دور او را گرفته بودند، نگاه كرد خادمی را دید كه به طرف دختربچه می آمد. بدون این كه كاری از دستش برآید، به راه خود ادامه داد.

داخل صحن امام، گروهی از بچه های هفت هشت ساله را، در حالی كه پیشانی بند «یا ضامن آهو» به سر داشتند، به صف كرده بودند. آنها در حالی كه به همراه معلمشان، یكصدا آقا را فریاد می زدند و رضا رضا می گفتند، توجه زوار را به خود جلب كرده بودند.

همان طور كه با آرامش خاصی ادامه می داد. روبه روی ایوان طلای صحن آزادی قرار گرفت، رو به ضریح مطهر آقا كرده و زیر لب ذكرهایی



[ صفحه 70]



را زمزمه كرد و مجددا به راه افتاد. خسته شده بود؛ اگر چه دلش می خواست بنشیند ولی احساس می كرد جوان تر شده است!

دور پنجم را بی توجه به زائرین و... طی كرد. مدام و بریده بریده، زیر لب تكرار می كرد: «جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرایی!» دهانش خشك شده بود. احساس می كرد گلویش به خارش افتاده است. چند بار سرفه كرد. مرتبا می نشست و بلند می شد و باز چند قدمی راه می رفت و دوباره می نشست! سخت نگران شده بود، می ترسید نتواند طواف را به اتمام برساند. هر طور كه بود به دور هفتم رسید!

دور هفتم را امیدوارانه و خدا خدا گویان آغاز كرد. از روبه روی ایوان طلا با چشمانی گودزده و لبهایی خشك، راهش را برای گرفتن تكه پارچه های سبز متبرك روی ضریح، به سمت دفتر نذورات كج كرد. آقایی در آن دفتر نشسته بود.از او درخواست پارچه ی سبز نمود، ایشان هم دستش را زیر میزی كه پشت آن نشسته بود، كرد و مشتی پارچه ی سبز رنگ، جلوی او روی میز گذاشت. پارچه ها را با احترام از روی میز برداشت و در حالی كه از او تشكر می كرد، دفتر نذورات را ترك نمود. تكه پارچه های سبز را جلوی بینی اش گرفت و آنها را بو كشید! بوی تمام خوبیهای عالم را می داد! سرحال آمد! به طرف آب نما رفت. صورتش را



[ صفحه 71]



چند بار شست. پارچه های سبز متبرك را در مشتش گرفت، دوباره آنها را چندین بار بویید! و به راه افتاد.

هیچ آرزویی در ذهنش مرور نمی شد! احساس بی نیازی می كرد» می خواست سرش را به آسمان بلند كند و فریاد بزند: «راضیم به رضایت، خدا! راضیم به رضایت!».

در حالی كه در چشمانش برق امید موج می زد، راهش را دنبال كرد. تكه پارچه ها را همچنان در مقابل بینی خود قرار می داد و در ادامه ی راه آنها را بو می كشید. متوجه نشد كه چطور دور هفتم را به پایان رسانیده است. به خودش كه آمد، درست روبه روی ایوان طلای صحن آزادی، همان جایی كه ساعاتی قبل، حركتش را شروع كرده بود، قرار داشت. روبه روی ضریح مطهر ایستاد و در حالی كه احساس خوشایندی به او دست داده بود، از اعماق جان و دلش، فریادی بی صدا بر لبانش نقش بست: «جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرایی!»

در تمام دوران زندگیش به این آرامش روحی نرسیده بود! دستش را از جلوی بینیش پایین آورد، مشتش را باز كرد، تكه پارچه های سبز، چروكیده شده بود. آنها را جلوی دیدگانش گرفت و خوب نگاهشان كرد! دلش نمی خواست حریم حرم مطهر را ترك كند ولی باید می رفت!



[ صفحه 72]



مجددا پارچه ها را در مشتش فشرد، باز هم آنها را جلوی بینی خود گرفت و با اكراه از ترك حرم، از آقا خداحافظی كرد و در حالی كه آب نبات را از گوشه ی چارقدش باز كرده و در دهانش قرار می داد، آهسته آهسته به سوی منزل خود به راه افتاد.

سر كوچه ی خانه ی خود با منظره ی عجیبی روبه رو شد. دخترش دم در حیاط خانه ی او ایستاده بود. همین كه مادرش را دید، بسرعت به سوی او آمد و در حالی كه مرتبا به او تبریك می گفت، از او شناسنامه اش را تقاضا می كرد! او كه خشكش زده بود و نمی دانست چه بگوید، بریده بریده پرسید: «چی شده؟» و دخترش در پاسخ او گفت: «قراره امسال به جای مادر خانوم داداش، شما به مكه مشرف بشین! خواستگاری كه برای خواهر خانوم او، اومده بود، عجله دارن و می خوان ظرف یكی دو ماه آینده عروسشونو به خونه ی بخت ببرن!».

.. و او با شنیدن این خبر، روی دو زانویش نشست، دو دستش را به هم نزدیك كرد، مشت دست راستش را باز نمود، تكه پارچه های سبز متبرك را داخل دو دستش قرار داد، صورتش را میان دستها و پارچه های سبز گذاشت و در حالی كه زیر لب، بریده بریده می گفت: «جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرایی!» سخت می گریست!



[ صفحه 75]